سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رها باید شد
بگریز از نوسان... بایست از دوران .. بازگرد به نقطه بازگشت.
قالب وبلاگ

 

ابولحسن برونسی:

از درس ما هیچ وقت غافل نمی شد.هر بار می آمد مرخصی،ازمدرسـه ی همه مان خبر می گرفت، قبل از بقیه هم می آمد مدرسه ی من .

خاطره ی آن روز هنوز مثل روشنایی خورشید توی ذهنم می درخشد؛ نشسته بودیم سر کلاس . معلم دیکته گفته بود و حالا داشت ورقه ها رو تصحیح می کرد .

ورقه ای رو برداشت و نگاهی به من انداخت. پیش خودم گفتم:حتماً مال منه!

دلم شروع کرد به تند زدن. می دانستم خیط کاشتم. هرچه قیافه اش توهم تر می شد ،حال و اوضاع من بدتر می شد.

یکهوصدای در کلاس، حواس همه رو پرت کرد. معلم با صدای بلند گفت :«بفرمایید.» در باز شد.از چیزی که دیدم ،قلبم می خواست از جا کنده شود؛ بابا درست دم در ایستاده بود!

معلم به خودش تکانی داد و زود بلند شد. بابا آمد جلو. با هم احوالپرسی کردند . گفت:«اتفاقاً خیلی به موقع رسیدین حاج آقا برونسی.»

بابا لبخندی زد . پرسید:«چطور؟»

گفت:« همین حالا داشتم دیکته ی حسن رو صحیح می کردم ،یعنی پیش پای شما کارش تموم شد.»

با هم رفتند پای میز. ورقه ی مرا نشان او داد . یکدفعه چهره اش گرفت. نگاه ناراحتش آمد توی نگام.کمی خودم را جمع و جور کردم . دهانم خشک شده بود و تنم داغ.سرم را انداختم پایین و چشم دوختم به کفش هام.

حواسم ولی نه به کفش هام بود نه به هیچ جای دیگر .فقط خجالت می کشیدم . از لابلای

حرف های معلم فهمیدم نمره ی دیکته ام هفت شده .

-        این چه نمره ایه شما گرفتی؟

صدای بابا مرا به خود آورد. سرم را گرفتم بالا . ولی به اش نگاه نکردم. گفت:«چرا درس نمی خونی؟ آقای معلم میگن درسات ضعیفه.»

حرفی نداشتم بگویم. انگار حال و احوال مرا فهمید.لحنش آرامتر شد. گفت:«حالا بیا خونه تا ببینم چی میشه.»

با معلم خداحافظی کرد و رفت.

زنگ تفریح بچه ها دورم را گرفتند.هر کدام چیزی می گفتند. یکی شان گفت:«اگه بری خونه، حتماً یکدست کتک مفصل می خوری.»

به اش خندیدم. گفتم:«بابام اهل زدن نیست،دیگه خیلی ناراحت باشه،دعوام می کنه، حالا کتک هم بزنه عیبی نداره، چون من خیلی دوستش دارم.»

###

زنگ تعطیلی مدرسه خورد. دوست داشتم از کلاس بیرون نروم. یاد قیافه ی ناراحت بابا، مرا به هزار جور فکر و خیال می انداخت.

هر طور بود، راهی خانه شدم.بالأخره رسیدم خانه. پیش بقیه نرفتم. توی اتاق دیگری نشستم و کز کردم. همه اش قیافه ی ناراحت بابا توی ذهنم می آمد که دارد دعوام می کند.

یکهو دیدم دم در ایستاده. نگاش کردم به ام لبخند زد! آمد جلو. دست کشید روی سرم و مرا بلند کرد. گفت:«حالا بیا ایندفعه عیبی نداره،إنشاءالله از این به بعد خوب درس بخونی.»

برگرفته از کتاب "خاک های نرم کوشک"

نوشته سعید عاکف

 


[ دوشنبه 91/7/3 ] [ 7:20 صبح ] [ ذره ‏ای از وجود ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 81088