سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رها باید شد
بگریز از نوسان... بایست از دوران .. بازگرد به نقطه بازگشت.
قالب وبلاگ

شیشه های لاجوردی رنگِ شکسته و خورد شده ی کنار ایستگاه اتوبوس بهم زل زده بودند؛بی اختیار با خودم گفتم :«به به ،چه زیبا !»  شیشه های دیگر ایستگاه که سالم و سرحال در جایشان ثابت شده بودند،اصلاً چنین زیبایی بی نظیری نداشتند؛امّا این تکه های شکسته و ریز خورد شده مرا به سمت خودشان جذب می کردند...

دوست داشتم مشتی از آنها را بردارم و از نزدیک زیبایی شان را به نظاره بنشینم،حیف! حیف که عجله داشتم و باید می رفتم ... وقت برای سیر تماشا کردن آن همه زیبایی نداشتم...

تمام مدتی که بعد از آن لحظه ها گذشت فکرم مشغول آن خورده شیشه های لاجوردی رنگ زیبا و جذّاب بود...! آخر چرا شیشه وقتی می شکند اینقدر زیبا می شود؟

یک دلیلش انعکاس ،شکست،تداخل و پراش امواج نورانی از سطح شیشه و لبه های آن است ....این بحث ها کاملاً فیزیکی و به نظر پیچیده می آیند** ولی اثر خارق العاده ای بر روی روح و روان آدمی بر جای می گذارند...

یاد ایوان آئینه حرم افتادم...آیینه هایی که به صورت ماهرانه ای تکه تکه شده و کنار هم چیده شده بودند، به صورت بی نظیری خیره کننده و تماشایی هستند؛که این به خاطر انعکاس و شکست پرتوهای نورانی است که به این تکه های آئینه برخورد کرده و از آنجا به چشمان ما وارد می شوند..!؟آری ، حتی عکسی که به صورت تکه تکه در این خورده آیینه ها دیده می شود تماشایی تر از عکسی است که در یک آیینه بزرگ و صاف و صیقلی دیده می شود...؟!

با خود می گویم:«بی خود نیست که "خدا" در دل شکسته جا دارد !»

وقتی شیشه و آئینه بی جان در اثر شکسته شدن اینهمه زیبا می شوند لابد "دل"نیز که حرم امن الهی است، وقتی می شکند و نور الهی بر آن می تابد، آنقدر زیبا می شود که می تواند جایی برای "خدا" باشد!

از همه ی دل های شکسته، التماس دعا دارم......

 

**(حیف که مجالی برای توضیح قوانین پیچیده فیزیکی و اثرات این مباحث در این مختصر کلام نیست)


[ پنج شنبه 91/6/16 ] [ 12:5 صبح ] [ ذره ‏ای از وجود ] [ نظر ]

سحر مثل روزهای قبل بیدار شدم،یه چیزی خوردم...

آماده نماز صبح شدم؛نماز که خواندم دیگر دل توی دلم نبود که بروم امّا هوا تاریک بود!قول داده بودم تا روشنی هوا صبر کنم...

لباسهایم را پوشیده بودم و توی خانه قدم می زدم ،ساعت از 6 که گذشت راه افتادم .

از در خانه که بیرون زدم و هوای صبحگاهی را استشمام کردم ،روحم تازه شد...

خیلی خوشحال بودم و بی قرار!

با اینکه از شب های قبل می دانستم که می خواهم به نماز بروم امّا آن روز صبح حال و هوای دیگری داشتم؛کوچه ها خلوت بود؛نگران بودم نکند دیر برسم ... به خیابان که رسیدم ، دیدم چند نفری در حال رفتن به سمت ایستگاه اتوبوس هستند؛صدای نزدیک شدن اتوبوس باعث شد که قدم هایم را تند تر بردارم ...

به هر زحمتی بود خودم را لابلای مسافرها جا دادم . ایستگاههای بعدی ، وقتی اتوبوس نگه می داشت یکی دو نفری بودند که تسلیم شلوغی اتوبوس نمی شدند و به هر ترتیبی بود سوار می شدند ؛ تا اینکه بالاخره صدای مسافر ها بلند شد :"آقای راننده ! مگه نمی بینی جا نداری ؟ نگه ندار ..."

اتوبوس با سرعت  به راه افتاد و توی دیگر استگاهها نگه نداشت... پیرمردی بلند گفت:"صلوات بفرست"عطر صلوات فضای اتوبوس را معطر کرد.به دنبال آن کس دیگری تکبیرهای روز عید را می خواند و بقیه تکرار می کردند .حس خوبی داشتم ، انگار همه مسافرها با همدیگر احساس مشترک پیدا کردند...

از یک جایی به بعد دیگر اتوبوس نمی توانست برود . پیاده شدیم ،برای کسانی که نمی توانستند بقیه مسیر را پیاده بروند وسیله گذاشته بودند؛ من دوست داشتم  تا دانشگاه پیاده بروم...

خیلی شلوغ بود ،هر چه به دانشگاه نزدیکتر می شدم جمعیت بیشتر می شد .همه سعی می کردند زودتر خود را به محل برگزاری نماز برسانند...من هم قدم هایم را تندتر و تندتر برداشتم؛برخی می دویدند...من در این میان مثل آدم هایی بودم که بعد از مدت ها برای اولین بار در میان مردم راه می روند! کمی هول بودم ... هم خیلی خوشحال بودم  هم دلهره دیر رسیدن داشتم ؛ دل توی دلم نبود ...

به دانشگاه که رسیدم غل غله بود،اووه چه جمعیتی! یادم نبود که تازه باید توی صف بایستم! صف که چه عرض کنم؟؟ زنجیره ی انسانی بود در پهنای چند نفری و طولی شگفت انگیز...!به خودم گفتم  می روم سراغ درب های فرعی،احتمالاً آنجا خلوت تر است...رفتم و رفتم ،امّا همه درب ها شلوغ بودند ؛ بالاخره تسلیم شدم و توی صف ایستادم .تا ساعت 7:30 توی صف بودم .دل توی دلم نبود!بالاخره نوبتم شد؛بعد از اینکه ما را گشتند ، اجازه ورود دادند...

از بلندگو صدای تکبیر و تهلیل روز عید می آمد. با عجله از کنار دانشکده ها گذشتم و خودم را به خیابان اصلی کنار مسجد دانشگاه رساندم؛جانماز را پهن کردم و منتظر شروع نماز شدم ...

"آقا" حدود ساعت 8:30 آمدند. عده ای اهل حال شعار دادند:"این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده" من هم با آنها همراه شدم. "آقا" گفتند:"تشکر ! بفرمائید" (ای جانم به فدایت آقا من از تو متشکرم که برای نماز قدم رنجه کردی ...)

نماز شروع شد؛تمام طول نماز برای من مثل رؤیا بود،رؤیایی شیرین و به یاد ماندنی و غیر قابل توصیف،رؤیایی که اصلاً دوست نداشتم به پایان برسد؛وقتی به پایان نماز نزدیک شدیم دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم تا از چشمهایم سرازیر نشوند!

همیشه از خواندن نماز عید فطر لذتی می برم که فقط حین خواندن این نماز در کنار سایر نمازگزاران در روز عید آن لذت را می چشم و هیچ وقت دوباره آن را احساس نخواهم کرد مگر اینکه دوباره در روز عید در کنار سایر نمازگزاران آن را به جا بیاورم ... امسال آنچه باعث می شد که این لذت بیشتر و شیرین تر بشود این بود که بعد از 8 سال توفیق پیدا کردم که دوباره پشت سر رهبرم به نماز بایستم... این امر باعث شد که امسال نماز عید فطر "شیرین ترین نماز سال"ام شود ...

با خودم می گویم:"وقتی نماز خواندن پشت سر نائب امام زمان (عج) اینهمه شیرین و به یاد ماندنی است و مرور کردن خاطره ی آن در ذهنم بعد از ده  دوازده روز اینقدر لذت بخش است پس نماز خواندن پشت سر حضرت حجت روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه فداء چه حال و هوایی خواهد داشت ؟!....

اللهم ارزقنا...


[ جمعه 91/6/10 ] [ 11:25 صبح ] [ ذره ‏ای از وجود ] [ نظر ]

زندگی زیباست، سلامت تن زیباست ،

اما پرنده ی عشق، تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند ، و مگر نه آنکه گردن ها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلای عشق آسان تر بریده شوند ؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم ، عهدی ازلی ستانده اند که حسین را از سر خویش بیش تر دوست داشته باشد ؟

و مگر نه آنکه خانه ی تن راه فرسودگی می پیماید تا خانه ی روح را آباد شود ؟و مگر این عاشق بی قرار را بر سفینه ی سرگردان آسمانی ،که کره زمین باشد،برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده اند ؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرم هایی فربه و تن پرور برمی آید؟

پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر سقف های دل تنگ و در پس این پنچره های کوچک که به کوچه های بن بست باز می شوند نمی توان جست ،بهتر آن که پرنده ی روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است ، قفس ویران بهتر ! پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند ، از ویرانی لانه اش نمی هراسد.

سید شهیدان اهل قلم

شهید سید مرتضی آوینی


[ سه شنبه 91/5/31 ] [ 7:16 صبح ] [ ذره ‏ای از وجود ] [ نظر ]

"به بهانه بیست و ششم مردادماه سالروز بازگشت اسرای جنگ تحمیلی به میهن اسلامی"

 

بیست وششم اسفند هزار و سیصد و شصت و ...

گاهی بی آنکه بخواهم ، نگاهم تا فراسوی آینده ای دور ، بال می کشد . از خودم می پرسم:«قفل زبان من آیا دوباره گشوده خواهد شد؟»

دیروز، برای یکی از دوستان جانباز دوران اسارت،نامه ای نوشتم .او در شیراز زندگی می کند. نامش ابراهیم شفیعی است.در قسمتی از نامه برایش درددل کردم و نوشتم :

«ابراهیم عزیز . واقعاً از اینکه قادر به تکلّم نیستم ،عذاب می کشم.»

ابراهیم ، هر دو چشمش را در راه خدا داده است . چند لحظه بعد از پست کردن نامه ، از کاری که انجام دادم ، پشیمان شدم . و نامه دوم را نوشتم:

«ابراهیم عزیز.خودخواهی من باعث شد تا در نامه، چنان اشتباه بزرگی را درباره نداشتن قدرت تکلّم مرتکب شوم . اصلاً اگر ته دلم را بخواهی بدانی ، این حرف را در مورد تکلّم، از روی حماقت ، یعنی نفهمیدن حکمت الهی بود که نوشتم .»

و راستی چه حماقت بی سابقه ای!

ابراهیم شفیعی ، یکی از معدود اسیرانی بود که عراقیها مجبور شدند برای اینکه او را از فعالیتهای انقلابی در اردوگاه بازدارند ،دو بار ، سرش را اتو کنند !هنوز بیش از نیمی از سرش مو نمی رویاند .او به رغم شکنجه های وحشتناک و با اینکه عراقیها می دانستند طراحی کار با او بوده است ،سرانجام نگفت چه کسی با تیغ ، گوش جاسوس مزدور عراقیها را در یک لحظه در تاریکی برید. من همیشه خود را نسبت به او مدیون احساس می کنم و اگر او نبود ، شاید من اعدام شده بودم . ابراهیم ، روح با عظمتی داشت . ساکت در محیط می نشست و به صداهای اطراف گوش می داد . هر دو هفته ، یک طرح عالی برای ایجاد التهاب در اردوگاه به فرمانده ایرانی اسیران ، ارائه می کرد .ستایش من از روح با عظمت او،دائمی خواهد بود . استقامت او زبانزد اردوگاه بود . مخصوصاً که او با تحمّل شکنجه های عذاب آور سرباز عراقی فاروق ، جان مرا خرید. ما برای یکدیگر نامه می نویسیم و گاهی یکدیگر را می بینیم .

وقتی سر ابراهیم  را با اتو سوزاندند ،قسمتی از پوست سرش به کف اتو چسبید و کنده شد . روی محل کندگی پوست ، مویرگهای ریز پیدا بود . می شد جریان خون را در آن دید . حدود چهار ماه گذشت تا چیزی شبیه  به پوست که خیلی نازک بود ، روی محل زخم ، رویید . تا مدتهای مدید ، این قشر نازک ، بر اثر کوچکترین برخورد می ترکید و خون بیرون می زد...

صفحه ای ازکتاب" زخمدار"

جهانگیر خسرو شاهی


[ پنج شنبه 91/5/26 ] [ 4:34 عصر ] [ ذره ‏ای از وجود ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 80844