سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رها باید شد
بگریز از نوسان... بایست از دوران .. بازگرد به نقطه بازگشت.
قالب وبلاگ

چشمانت را که می بندی گوشهایت باز می شوند؛ صداها را بهتر می شنوی:

صدای شرشر آب از چشمه سار ،  صدای باد ، صدای زنگوله های گوسفندان که به چرا می روند و صدای چوپانکی که راه را نشانشان می دهد ، صدای خنده کودکان که به دنبال هم در رودخانه می دوند ، و صدای سکوت ؛ آری صدای سکوت و چه صدای دلنشینی دارد؛ سکوتِ کوه ، سکوتِ آسمان ، سکوتِ زمین ...

چشمانت همچنان بسته است و تو را آرامشی ژرف فرا می گیرد ؛ دستهایت را می گشایی و احساس می کنی بی وزن شده ای و در فضا معلّقی ! به سبکی بادکنکی که به دست کودکی داده باشند ... رها می شوی از همه کس ، از همه چیز ، از همه جا !


اینجا کمتر از بهشت نیست ؛ بام ایران :جایی به نام  «سبزه کوه» در میان رشته کوه های زاگرس .

 


[ چهارشنبه 91/4/28 ] [ 12:7 عصر ] [ ذره ‏ای از وجود ] [ نظر ]

کوه،صحرا،خار و خاشاک،جاده ،سواری و من؛ من و کوه آرامیم و در جای خود نشسته ایم ؛ جاده به سرعت به سمت من می آید ؛ ماشین می لرزد و خارهای صحرا برعکس من می دوند ! آیا این من هستم که به جلو می روم و آنها به سمت عقب می دوند؟ یا اینکه آنهایند که به جلو پیش می روند و من در حال عقب گردم ؟! نمی دانم ...

کمی که زمان گذشت من هنوز نشسته ام و کوه ـ پشت سر من ـ عقب مانده است ، امّا نه ! کوهی دیگر پیش رویم با طمأنینه نشسته است و مرا نگاه می کند ، گویی مرا به انتظار نشسته است !

در مباحث فیزیک گفته می شود :«حرکت نسبی است » گاهی ما فکر می کنیم بدون حرکت ایم و ساکن ، امّا در واقع با سرعتی غیرقابل تصور در حال حرکتیم ؛(حرکت به همراه سیاره زمین در فضا) گاهی هم فکر می کنیم با تمام توان داریم می دویم امّا در واقع یکجا توقف کرده ایم ؛(دویدن بر روی تسمه تردمیل)

در زندگی نیز چنین است؛ باید ببینی حرکت داری یا ساکن یکجا ایستاده ای ؟ اگر حرکت داری آیا این حرکت واقعی است؟ از جایی به جای دیگری می روی یا درجا می زنی ؟فهمیدنش خیلی سخت نیست ؛باید کمی به عقب تر در زمان برگردی ؛ ببینی آن موقع کجا بودی ، حالا کجا ! خدای نکرده سقوط نکرده باشی ؟!

فاصله بین تو و خدا مهم است که چقدر شده باشد ؛ این را با رجوع به دلت می فهمی ...

 


[ یکشنبه 91/4/25 ] [ 10:51 صبح ] [ ذره ‏ای از وجود ] [ نظر ]

اینجا حرم راز است و پاسداران حریم آن ، شهدایند ؛ شهدایی که در آن نماز شب اقامه کرده اند و با خدا راز گفته اند ؛ شهدایی که در حسینیه ، چشمِ مکاشفه بر جهان غیب گشوده اند ؛ شهدایی که همسفرانِ عرشیِ امام بوده اند و اکنون میزبان او هستند .......

حسینیه ی حاج همت قلب دوکوهه بوده است . حیات دوکوهه از اینجا آغاز می شد و به همین جا باز می گشت .وقتی انسان عزادار است ،قلب بیش از همه در رنج است و اصلاً رنج بردن را همه ی وجود از قلب می آموزند .

 دوکوهه قطعه ای از کربلا ست،اما در این میان ، حسینیه را قدری دیگر است .کسی می گفت: کاش حسینیه را زبانی بود تا با ما سخن بگوید از آن سرّی که میان او و کربلاست .گفتم حسینیه را زبان هست، کو محرم اسرار؟

هرکه می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ، اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد . چه بگویم در جواب اینکه حسین کیست و کربلا کدام است؟چه بگویم در جواب اینکه چرا داستان کربلا کهنه نمی شود ؟از باب استعاره نیست اگر عاشورا را قلب تاریخ گفته اند . زمان هر سال در محرم تجدید می شود و حیات انسان هر بار در سیدالشهدا .نه این حیات دنیایی که جانوران نیز از آن برخوردارند؛حیاتی که در خور انسان است، حیات طیبه ، حیاتی آن سان که امام داشت ،زیستی آن سان که امام زیست .

حسینیه ی شهدا نیز اکنون در جست و جوی گم کرده ی خویش است . او امام را ندید ، اما یاران امام را دید و از آنان بوی خمینی را شنید ، از آنان که در حقیقتِ خمینی فانی شدند و از این طریق، بقایشان نیز به بقای او پیوند خورد.

دوکوهه ،خاک و آب و درودیوارهایش، همه ی وجودش با یان حضور آن همه اُنس داشته است که اکنون ، در این روزهای تنهایی ، جایی مغموم تر از آن نمی یابی . دو کوهه مغموم است و در انتظار قیامت . دلش برای شهدا تنگ شده است ، برای بسیجی ها .از همین جا بود که خون حیات یک بار دیگر در رگ های زمین و زمان می دوید ، همین جا بود که عاشورا تکرار می شد . اما این بار امام حسین غریب و تنها نبود؛خمینی بود ، یاران خمینی هم بودند . همین جا بود که عاشورا تکرار می شد . اما این بار دیگر امام حسین به شهادت نمی رسید؛بسیجی ها بودند ، فداییان امام ، گُردان گُردان ، لشکر لشکر . جواد صراف و اسماعیل زاده هم بودند . باقی شهدا را من نمی شناسم ، تو بگو . هرجا هستی ، هر شهیدی که می بینی نام ببر و به فرزندانت بگو که چهره ی او را به خاطر بسپارند تا عَلَم خمینی بر زمین نماند .

علم خمینی بر زمین نمی مانَد ؛ مگر ما مرده ایم ؟.....

عالم محضر شهداست ، اما کو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلأ ظاهری خود را نبازد؟زمان می گذرد و مکان ها فرومی شکنند ، اما حقایق باقی هستند.شهید حاجی پور زنده است ، من و تو مرده ایم .....

آری ، ما ازاین موهبت برخوردار بودیم که انسان دیدیم .ما یافتیم آنچه راکه دیگران نیافتند . ما همه ی افق های معنوی انسانیت را در شهدا تجربه کردیم . ما ایثار را دیدیم که چگونه تمثّل می یابد ؛ عشق را هم ،امید را هم ،زهد را هم ،شجاعت را هم ،کرامت را هم ،عزت را هم ،شوق را هم ،وهمه ی آنچه را که دیگران جز در مقام لفظ نشنیده اند ، ما به چشم دیدیم . ما دیدیم که چگونه کرامات انسانی در عرصه ی مبارزه به فعلیت می رسند .ما معنای جهاد اصغر و اکبر را درک کردیم .آنچه را که عرفای دلسوخته حتی بر سرِ دار نیافتند ، ما در شبهای عملیات آزمودیم . ما فرشتگان را دیدیم که چه سان عروج و نزول دارند . ما عرش را دیدیم . ما زمزمه ی جویبارهای بهشت را شنیدیم.از مائده هایبهشتی تناول کردیم و بر سر سفره ی حضرت ابراهیم نشستیم . ما در رکاب امام حسین جنگیدیم . ما بی وفایی کوفیان را جبران کردیم...... و پادگان دوکوهه بر این همه شهادت خواهد داد .

این همه مغموم نباش دوکوهه . امام رفت ، اما راه او باقی است . دیر نیست آن روز که روح تو عالم را تسخیر کند و نام تو و خاک تو و پرچم هایت مظهر عدالت خواهی شوند . دوکوهه ، آیا دوست داری پادگان یاران امام مهدی نیز باشی ؟ پس منتظر باش !

سید شهیدان اهل قلم

شهید سید مرتضی آوینی


[ چهارشنبه 91/4/21 ] [ 11:5 عصر ] [ ذره ‏ای از وجود ] [ نظر ]

اگر بپرسی دوکوهه کجاست، چه جوابی بدهیم؟بگوییم دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که بسیجی ها را در خود جای می داد و بعد سکوت کنیم ؟پس کاش نمی پرسیدی که دوکوهه کجاست، چرا که جواب گفتن به این سؤال بدین سادگی ها ممکن نیست ......

گفته اند شرف المکان بالمکین ـ اعتبار مکان ها به انسانهایی است که در آن زیسته اند ـ و چه خوب گفته اند . دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که سالهای سال با شهدا زیسته است ،با بسیجی ها ،و همه ی سر مطلب در همین جاست . اگر شهدا نبودند و بسیجی ها، آنچه می ماند پادگانی بود درندشت ، با زمین هایی آسفالته ،خشک و کم دار و درخت ، ساختمانهایی معمولی ، کوتاه و بلند ، و تیرک هایی که بر آن پرچم نصب کرده اند . اما دو کوهه سال ها با شهدا زیسته است ، با بسیجی ها ، و از آنها روح گرفته است؛روحی جاودانه .

دوکوهه مغموم است ، اما اشتباه نکنید ! او جنگ را دوست ندارد ، جمع با صفای بسیجی ها را دوست دارد ،جمع شهدا را ؛آرزومند آن عرصه ای است که در آن کرامات باطنی انسان ها بُروز می یابند .

یک بار دیگر ، سلام دوکوهه.

قطارها دیگر در کنار دوکوهه نمی ایستند و بسیجی ها از آن بیرون نمی ریزند . قطارها دوکوهه را فراموش کرده اند و حتی برای سلامی هم نمی ایستند . بی رحمانه می گذرند . اما شهدا اُنسی دارند با دوکوهه که مپرس . با ذره ذره ی خاکش،با زمینش،با دیوارهایش،با ساختمانهایش،با همه ی آنچه در چشم ما هیچ نمی آید . می گویی نه؟ از حوض روبه روی حسینیه ی حاج همت بازپرس که همه ی شهدای دوکوهه با آب آن وضو ساخته اند .......

زمین صبحگاه نیز هنوز در جستجوی راز داران خویش است . اگر زبان خاک را بدانی ،نوحه اش را در فراق آنها خواهی شنید ، هرچند او همه ی آن لحظاتِ آنچه را دیده است و شنیده، به خاطر دارد ؛ صدای آسمانی شهید گلستانی را گاهِ خواندن دعای صبحگاه ـ اللهمّ اجعل صباحنا صباح الصالحین ... ـ نهرهای رحمات خاصّ حق جاری می شد و باغ هایی از اشجار بهشتیِ لااله الّااللّه می رویید و زمین صبحگاه بقعه ای می شد از بقاع رضوان . آنان که در دوکوهه زیسته اند طراوتِ این جنّات را در جان خویش آزموده اند و هنوز از سُکر آن چهار نهر آب و عسل و شیر و شراب سرمستند.

جا دارد که دوکوهه مزار عُشّاق باشد، زیارتگاه عُشّاقی که از قافله شهدا جامانده اند ....

ای دوکوهه، تو را با خدا چه عهدی بود که از این کرامت برخوردار شدی و خاک زمینِ تو سجده گاه یاران خمینی شد؟و حال چه می کنی ، در فراق پیشانی هایشان که سبب متصل ارض و سما بود ؟ و آن نجواهای عاشانه ؟ ........

حسینیه ات نیز سکوت کرده است و دَم بر نمی آورد . ما که می دانیم : زمان ، بستر جاری عشق است تا انسان ها را در خود به خدا برساند و حقیقتِ تمامی آنچه در زمان حدوث می یابد باقی است .پس ، از حسینیه ی حاج همت بخواه که مُهر سکوت از لب برگیرد و با ما سخن بگوید .

سید شهیدان اهل قلم

شهید سید مرتضی آوینی


[ سه شنبه 91/4/13 ] [ 1:21 عصر ] [ ذره ‏ای از وجود ] [ نظر ]

آری جنگ است،جنگ بین حق وباطل،جنگ بین اسلام وکفر،جنگ بین مظلوم وظالم،جنگی که در آن اسلام رویاروی کفر است.این جنگ برای ما دانشگاهی به تمام معناست.دانشگاهی که در آن جوانان باید راه و رسم آزاد زندگی کردن را از امام حسین علیه السلام بیاموزند .

شهید غلامحسین کاشانیان

**********

در این دانشگاه الهی ثبت نام نمایید، دانشگاهی که مدرک ظاهری نمی خواهد ، دیپلم نمی خواهد ، سن نمی خواهد ،پول و دیگر چیزها نمی خواهد فقط اراده و ایثار و گذشت می خواهد و سعادت می خواهد . ثبت نام نمایید ، نگویید ای کاش امام حسین در کربلا بودم و کمکت می کردم . الآن این نهضت همان است ، راه همان راه است و بعداً پشیمان می شوید که پشیمانی سودی ندارد و روز قیامت عذابی سخت شما را رنج می دهد .

شهید خودپیشه شیرازی

**********

می خواهم که بعد از من جبهه را ترک نکنید . جبهه دانشگاه است و محل ساخته شدن از هر بدی است . دانشگاهی که استادش حسین علیه السلام و فلسفه اش شهادت و شهامت و ایثارگری و فداکاری است و محصلش امت حزب الله است .

شهید مصطفی عباس مقدم

**********

جبهه واقعاً دانشگاه است ، مکتبش قرآن ودعای کمیل ،قلمش مسلسل هایی است که در دست بچه های بسیج است که برپیکرزندگی استعمارمی نویسد:«مازیربارستم زندگی نمی کنیم    »

و مدرکش شهادت است .

بسیجی شهید محمدکاظم منصوریان

**********

سردار شهید مهدی زین الدین:

تنها کسانی در صحنه نبرد راست قامتند که به خداوند اتکال نمایند و با توکل بر او پیش بتازند نه در سختی ها و نه در پیروزی ها ، در هیچ کجا از یاد او غافل نشوند و محکم و مقاوم چون کوه بایستند و دشمن را از پای درآورند .

این صفت مخصوص رزمندگان اسلام است . در هیچ کجای دنیا آن کسانی که اعتقاد به خداوند و به معاد و روز قیامت ندارند،نمی توانند دارای چنین مقاومت و ایستادگی باشند .

یکی از ویژگیهای پاسدار اسلام این است که در قلب انسان محبتی به جز محبت خداوند وجود نداشته باشد .


[ دوشنبه 91/4/5 ] [ 8:29 صبح ] [ ذره ‏ای از وجود ] [ نظر ]

 

 هرچه گفتند نرو عزم به رفتن کردم

من خیانتگر و نامردم اگر برگردم

می روم کعبه همانجاست چرا برگردم

خودم اینجا دلم آنجاست چرا برگردم

 می روم این عطش سینه کبابم کرده ست

چشمه آنجاست واین خاک جوابم کرده ست

 ما فقط رهگذری بوده و برمی گردیم

کاروان رفت، بمانیم اگر نامردیم

لختی آهسته تر ای قافله تا ما برسیم

ما که با قافله سالار شما همنفسیم

 پشت این همهمه ی دشت سکوتی هم هست

پشت این خاکزمین ملکوتی هم هست

 هرچه گفتند نرو عزم به رفتن کردم

من خیانتگر و نامردم اگر برگردم

می روم کعبه همانجاست چرا برگردم

خودم اینجا دلم آنجاست چرا برگردم

 مردهامان همه رفتند ولی ما ماندیم

مثل یک لنگ که از قافله ها جاماندیم

 وسعت خاک،شب اوج شما کم می شد

آسمان نیز سرش پیش شما خم می شد

آه، شرمنده ام ای دوست که دستم خالی ست

درد من درد غریبی و شکسته بالی ست

 مثل تو عشق اگر در دل من راهی داشت

پر و بالم به فراسوی سحر راهی داشت

 رفتنم دست خودم نیست خدا می داند

لحظه هایم همه سالی است خدا می داند

هر چه گفتند نرو عزم به رفتن کردم

به خدایی خداوند اگر برگردم....


[ دوشنبه 91/4/5 ] [ 8:28 صبح ] [ ذره ‏ای از وجود ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 80776