سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رها باید شد
بگریز از نوسان... بایست از دوران .. بازگرد به نقطه بازگشت.
قالب وبلاگ

سحر مثل روزهای قبل بیدار شدم،یه چیزی خوردم...

آماده نماز صبح شدم؛نماز که خواندم دیگر دل توی دلم نبود که بروم امّا هوا تاریک بود!قول داده بودم تا روشنی هوا صبر کنم...

لباسهایم را پوشیده بودم و توی خانه قدم می زدم ،ساعت از 6 که گذشت راه افتادم .

از در خانه که بیرون زدم و هوای صبحگاهی را استشمام کردم ،روحم تازه شد...

خیلی خوشحال بودم و بی قرار!

با اینکه از شب های قبل می دانستم که می خواهم به نماز بروم امّا آن روز صبح حال و هوای دیگری داشتم؛کوچه ها خلوت بود؛نگران بودم نکند دیر برسم ... به خیابان که رسیدم ، دیدم چند نفری در حال رفتن به سمت ایستگاه اتوبوس هستند؛صدای نزدیک شدن اتوبوس باعث شد که قدم هایم را تند تر بردارم ...

به هر زحمتی بود خودم را لابلای مسافرها جا دادم . ایستگاههای بعدی ، وقتی اتوبوس نگه می داشت یکی دو نفری بودند که تسلیم شلوغی اتوبوس نمی شدند و به هر ترتیبی بود سوار می شدند ؛ تا اینکه بالاخره صدای مسافر ها بلند شد :"آقای راننده ! مگه نمی بینی جا نداری ؟ نگه ندار ..."

اتوبوس با سرعت  به راه افتاد و توی دیگر استگاهها نگه نداشت... پیرمردی بلند گفت:"صلوات بفرست"عطر صلوات فضای اتوبوس را معطر کرد.به دنبال آن کس دیگری تکبیرهای روز عید را می خواند و بقیه تکرار می کردند .حس خوبی داشتم ، انگار همه مسافرها با همدیگر احساس مشترک پیدا کردند...

از یک جایی به بعد دیگر اتوبوس نمی توانست برود . پیاده شدیم ،برای کسانی که نمی توانستند بقیه مسیر را پیاده بروند وسیله گذاشته بودند؛ من دوست داشتم  تا دانشگاه پیاده بروم...

خیلی شلوغ بود ،هر چه به دانشگاه نزدیکتر می شدم جمعیت بیشتر می شد .همه سعی می کردند زودتر خود را به محل برگزاری نماز برسانند...من هم قدم هایم را تندتر و تندتر برداشتم؛برخی می دویدند...من در این میان مثل آدم هایی بودم که بعد از مدت ها برای اولین بار در میان مردم راه می روند! کمی هول بودم ... هم خیلی خوشحال بودم  هم دلهره دیر رسیدن داشتم ؛ دل توی دلم نبود ...

به دانشگاه که رسیدم غل غله بود،اووه چه جمعیتی! یادم نبود که تازه باید توی صف بایستم! صف که چه عرض کنم؟؟ زنجیره ی انسانی بود در پهنای چند نفری و طولی شگفت انگیز...!به خودم گفتم  می روم سراغ درب های فرعی،احتمالاً آنجا خلوت تر است...رفتم و رفتم ،امّا همه درب ها شلوغ بودند ؛ بالاخره تسلیم شدم و توی صف ایستادم .تا ساعت 7:30 توی صف بودم .دل توی دلم نبود!بالاخره نوبتم شد؛بعد از اینکه ما را گشتند ، اجازه ورود دادند...

از بلندگو صدای تکبیر و تهلیل روز عید می آمد. با عجله از کنار دانشکده ها گذشتم و خودم را به خیابان اصلی کنار مسجد دانشگاه رساندم؛جانماز را پهن کردم و منتظر شروع نماز شدم ...

"آقا" حدود ساعت 8:30 آمدند. عده ای اهل حال شعار دادند:"این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده" من هم با آنها همراه شدم. "آقا" گفتند:"تشکر ! بفرمائید" (ای جانم به فدایت آقا من از تو متشکرم که برای نماز قدم رنجه کردی ...)

نماز شروع شد؛تمام طول نماز برای من مثل رؤیا بود،رؤیایی شیرین و به یاد ماندنی و غیر قابل توصیف،رؤیایی که اصلاً دوست نداشتم به پایان برسد؛وقتی به پایان نماز نزدیک شدیم دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم تا از چشمهایم سرازیر نشوند!

همیشه از خواندن نماز عید فطر لذتی می برم که فقط حین خواندن این نماز در کنار سایر نمازگزاران در روز عید آن لذت را می چشم و هیچ وقت دوباره آن را احساس نخواهم کرد مگر اینکه دوباره در روز عید در کنار سایر نمازگزاران آن را به جا بیاورم ... امسال آنچه باعث می شد که این لذت بیشتر و شیرین تر بشود این بود که بعد از 8 سال توفیق پیدا کردم که دوباره پشت سر رهبرم به نماز بایستم... این امر باعث شد که امسال نماز عید فطر "شیرین ترین نماز سال"ام شود ...

با خودم می گویم:"وقتی نماز خواندن پشت سر نائب امام زمان (عج) اینهمه شیرین و به یاد ماندنی است و مرور کردن خاطره ی آن در ذهنم بعد از ده  دوازده روز اینقدر لذت بخش است پس نماز خواندن پشت سر حضرت حجت روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه فداء چه حال و هوایی خواهد داشت ؟!....

اللهم ارزقنا...


[ جمعه 91/6/10 ] [ 11:25 صبح ] [ ذره ‏ای از وجود ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 80922