رها باید شد بگریز از نوسان... بایست از دوران .. بازگرد به نقطه بازگشت.
|
چند روزی بود که هوا گرفته بود، تمام آسمان به این بزرگی مات شده بود ،نمیدانم فقط ابر بود یا غبار هم داشت..... گفتی :«این آسمان چرا نمی بارد؟چرا خودش را خالی نمی کند تا کمی سبک شود صاف شود» گفتم:«آسمان بغضش را نگه داشته تا یک مرتبه بترکد،حس می کنم دلش غریدن می خواهد...خیلی از صدای غرّش آسمان خوشم می آید؛ غرّشی که زمین را به لرزه افکند...» .............. . امروز صبح وقتی از خانه زدم بیرون با تعجب دیدم آسمان باریده، هنوز هم داشت می بارید؛ امّا آرام و بی صدا ! رو به آسمان کردم و گفتم:«آخر چرا بی صدا می باری؟مگر قرارمان نبود بغضت را بترکانی...دوست داشتم از صدای غرّشت آنان که به خواب رفته اند بیدار شوند امّا تو چرا اینقدر ساکتی؟! » آسمان گفت:«...شرم دارم !!! شرم دارم از رباب و کام خشکیده ی علی اصغر،شرم دارم از لیلا و زبان تفتیده ی علی اکبر، شرم دارم ازام البنین و دستان بریده ی یَلِ بنی هاشم، شرمنده ی بانوی دو عالم زهرا سلام الله علیها و حلقوم ب ری د ه ی حسین علیه السلام ام........... » و همچنان بی صدا اشک ریخت و بارید از شرمساری؛گویی آسمان به این بزرگی در برابر عظمت تشنگی امام حسین علیه السلام قامت خمیده گشته و شکسته است، می گرید بی صدا... خجل است که در ظهر عاشورا نباریده... ای دهر اُف بر تو ! [ سه شنبه 91/9/7 ] [ 4:42 عصر ] [ ذره ای از وجود ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |