سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رها باید شد
بگریز از نوسان... بایست از دوران .. بازگرد به نقطه بازگشت.
قالب وبلاگ

شاگرد مغازه کتاب فروشی بودم . حاج آقا گفت :«می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.»

بد زمستانی بود . سرد بود. زود خوابیدم.ساعت حدود دو بود . در زدند ، فکر کردم خیالاتی شده ام . در را باز کردم دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد.

 هنوز هوا تاریک بود که باز صدایی شنیدم . انگار کسی ناله می کرد. از پنجره نگاه کردم دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دم صبح سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.

 ***********

 وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم ،گفت می روم سوسنگرد.

گفتم:« مادر! منو نمی بری اون جلو رو ببینم؟»

 گفت:«اگه دل تون خواست، با ماشین های راه بیایید . این ماشین بیت المال است.»

 **********

چند روزی بود مریض شده بودم . تب بالایی داشتم . حاج آقا خونه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم . یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی با لباس های خاکی و عرق کرده آمد تو.تا دید رختخواب پهن است و خوابیده ام ،یک راست رفت توی آشپزخانه.صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت.ظرف های مانده را شست. سینی غذا را آورد و گذاشت کنارم.

گفتم:«مادر! چطور بی خبر؟»

گفت:«به دلم افتاده که باید بیایم.»

 

مهدی زین الدین

تولد:18 مهر،1338

شهادت:27 آبان،1363

رتبه ی چهارم پزشکی دانشگاه شیراز.


[ پنج شنبه 91/9/16 ] [ 11:32 عصر ] [ ذره ‏ای از وجود ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 80984