رها باید شد بگریز از نوسان... بایست از دوران .. بازگرد به نقطه بازگشت.
|
این شب ها در آغوش ترس به خواب می روم... می ترسم؛خیلی می ترسم... هراس امانم را بریده؛نگرانم...نفس هایم به شماره افتاده ،حتی گاهی به زحمت نفس می کشم؛می ترسم از اینکه "صبح" بشود.... خوب که فکرش را می کنم ، می بینم بد جوری به تاریکی عادت کرده ام ؛ چشمانم ، تاریکی را جستجو می کنند و در تاریکی است که چشمانم آرام می گیرند...آنقدر در تاریکی مانده ام که می ترسم چشمانم طلوع" خورشید" را تاب نیاورند؛می ترسم نفس بکشم ، آخر با هر نفسی که می کشم شب کوتاهتر می شود و" صبح" نزدیکتر ؛ می ترسم از اینکه "صبح" بشود.... باورت می شود! آرزویم این است که "خورشید" طلوع کند و رویش را ببینم ، اما این شب ها، به این می اندیشم که آخر با این چشمانی که به تاریکی عادت کرده اند چطور می توانم به "خورشید" بنگرم ؟ می ترسم ؛خیلی می ترسم از اینکه "خورشید" طلوع کند اما مرا چشمی برای دیدن "خورشید" نباشد..... روزهایی که هوا ابری بود ، سرم را بالا می بردم و سعی می کردم به "خورشید" پشت ابر نگاهی بیاندازم ؛ اما آنقدر چشمانم ضغیف بودند که حتی قدرت نگریستن به "خورشید "پشت ابر را هم نداشتند؛پر از اشک می شدند و ناخودآگاه بسته ... آه، افسوس ! چقدر چشمانم ضعیف اند .... می ترسم ؛ خیلی می ترسم ... دلهره امانم را بریده؛ این شب ها در آغوش ترس به خواب می روم... یعنی وقت" صبح" چه اتفاقی خواهد افتاد؟؟؟ [ دوشنبه 91/5/23 ] [ 12:52 عصر ] [ ذره ای از وجود ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |