رها باید شد بگریز از نوسان... بایست از دوران .. بازگرد به نقطه بازگشت.
|
"به بهانه بیست و ششم مردادماه سالروز بازگشت اسرای جنگ تحمیلی به میهن اسلامی"
بیست وششم اسفند هزار و سیصد و شصت و ... گاهی بی آنکه بخواهم ، نگاهم تا فراسوی آینده ای دور ، بال می کشد . از خودم می پرسم:«قفل زبان من آیا دوباره گشوده خواهد شد؟» دیروز، برای یکی از دوستان جانباز دوران اسارت،نامه ای نوشتم .او در شیراز زندگی می کند. نامش ابراهیم شفیعی است.در قسمتی از نامه برایش درددل کردم و نوشتم : «ابراهیم عزیز . واقعاً از اینکه قادر به تکلّم نیستم ،عذاب می کشم.» ابراهیم ، هر دو چشمش را در راه خدا داده است . چند لحظه بعد از پست کردن نامه ، از کاری که انجام دادم ، پشیمان شدم . و نامه دوم را نوشتم: «ابراهیم عزیز.خودخواهی من باعث شد تا در نامه، چنان اشتباه بزرگی را درباره نداشتن قدرت تکلّم مرتکب شوم . اصلاً اگر ته دلم را بخواهی بدانی ، این حرف را در مورد تکلّم، از روی حماقت ، یعنی نفهمیدن حکمت الهی بود که نوشتم .» و راستی چه حماقت بی سابقه ای! ابراهیم شفیعی ، یکی از معدود اسیرانی بود که عراقیها مجبور شدند برای اینکه او را از فعالیتهای انقلابی در اردوگاه بازدارند ،دو بار ، سرش را اتو کنند !هنوز بیش از نیمی از سرش مو نمی رویاند .او به رغم شکنجه های وحشتناک و با اینکه عراقیها می دانستند طراحی کار با او بوده است ،سرانجام نگفت چه کسی با تیغ ، گوش جاسوس مزدور عراقیها را در یک لحظه در تاریکی برید. من همیشه خود را نسبت به او مدیون احساس می کنم و اگر او نبود ، شاید من اعدام شده بودم . ابراهیم ، روح با عظمتی داشت . ساکت در محیط می نشست و به صداهای اطراف گوش می داد . هر دو هفته ، یک طرح عالی برای ایجاد التهاب در اردوگاه به فرمانده ایرانی اسیران ، ارائه می کرد .ستایش من از روح با عظمت او،دائمی خواهد بود . استقامت او زبانزد اردوگاه بود . مخصوصاً که او با تحمّل شکنجه های عذاب آور سرباز عراقی فاروق ، جان مرا خرید. ما برای یکدیگر نامه می نویسیم و گاهی یکدیگر را می بینیم . وقتی سر ابراهیم را با اتو سوزاندند ،قسمتی از پوست سرش به کف اتو چسبید و کنده شد . روی محل کندگی پوست ، مویرگهای ریز پیدا بود . می شد جریان خون را در آن دید . حدود چهار ماه گذشت تا چیزی شبیه به پوست که خیلی نازک بود ، روی محل زخم ، رویید . تا مدتهای مدید ، این قشر نازک ، بر اثر کوچکترین برخورد می ترکید و خون بیرون می زد... صفحه ای ازکتاب" زخمدار" جهانگیر خسرو شاهی [ پنج شنبه 91/5/26 ] [ 4:34 عصر ] [ ذره ای از وجود ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |